جدول جو
جدول جو

معنی دست کمی - جستجوی لغت در جدول جو

دست کمی
(دَ کَ)
حالت دست کم. کمی. نقصان. و رجوع به دست کم در ترکیبات دست شود
لغت نامه دهخدا
دست کمی
کمی نقصان:) دست کمی از فلان ندارد (از او عقب نیست)
تصویری از دست کمی
تصویر دست کمی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست کاری
تصویر دست کاری
دست بردن در چیزی، کنایه از تغییر دادن و مرمت کردن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست کله
تصویر دست کله
تسمه یا ریسمانی که با آن دست های اسب یا استر را ببندند، شبیه و نظیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست کم
تصویر دست کم
کمترین مقدار و میزان، حدّاقلّ، مینیمم، کمینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست چپی
تصویر دست چپی
ویژگی چیزی که در سمت چپ قرار دارد
در علوم سیاسی کسی که با سیاست و روش دولت و اوضاع موجود کشور خود مخالف و خواهان دگرگونی و تحول است، چپ رو، چپ گرا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست کار
تصویر دست کار
کاردستی، هر چیزی که با دست ساخته و پرداخته شده باشد، کنایه از همکار و هم دست و دستیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست چمک
تصویر دست چمک
چیرگی، پیروزی، تردستی، زبردستی، چابکی
فرهنگ فارسی عمید
(دَ پَ)
دستی پزی. با دست پخته بودن: نان دست پزی. نان دستی پزی
لغت نامه دهخدا
(دَ دِ)
کنایه از امداد و اعانت و یحتمل که اشارت به آن رسم باشد که چون امری عجیب یا غریب از شخص صادر شود آن شخص را حریف وی دست خود بر دست وی میزند و اظهار خوشی می نماید. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ نُ / نِ / نَ)
دست نموده. نشان داده شده به دست. انگشت نما:
نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو
دست نمای خلق شد قامت چون هلال من.
سعدی (بدایع)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
دست دارمی. نوعی تملک. رجوع به دست دارمی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تُ)
تهیدست. بی چیز. دست خالی. صفرالید.
- امثال:
دست تهی روی سیاه، نظیر الفقر سوادالوجه فی الدارین. (امثال و حکم).
- دست تهی بازگشتن یا برگشتن، دست خالی برگشتن. بی همراه آوردن چیزی چون سوغات و ره آورد بازآمدن.
- ، بی حصول مقصود بازگشتن:
وهم تهی پای بسی ره نبشت
هم ز درش دست تهی بازگشت.
نظامی.
- دست تهی بودن، خالی بودن دست. چیزی به دست نداشتن. دست خالی بودن.
- ، مسلح نبودن. از آلات حرب چیزی در دست نداشتن:
چه مردی کند در صف کارزار
که دستش تهی باشد و کار زار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
نام کوهی در شبانکاره به فارس در بلوک دارابجرد... نام این کوه را به اختلاف قرائات دستورکوه، ستورکوه، رستق کوه و کوه رستو نیز نوشته اند. (نزهه القلوب چ اروپا مقالۀ 3 ص 194)
لغت نامه دهخدا
(دَ تِ تُ)
دست خالی. تهی دست. و رجوع به دست خالی در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
کوبش دو کف دست بهم. ضرب دو کف دست بهم. بهم کوبیدگی دو کف دست، ضربت دست:
گر باد خیزد ای عجب از دست کوفتن
از دست کوب خصم مرا باد سرد خاست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ لَ / لِ)
چیزی باشد از چرم بافته یا از ریسمان تافته که دستهای اسبان را بدان بندند. (برهان) (از جهانگیری) (آنندراج) ، شبه و نظیر. (برهان) (آنندراج). شبیه و نظیر. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(دَ کِ)
دست کشته. دست کاشته. که با دست کاشته باشند. که خودرو نباشد:
من آن دانۀ دست کشت کمالم
کزاین عمرسای آسیا میگریزم.
خاقانی.
بری خوردمی آخر از دست کشت
اگرنه ز مومی رطب کردمی.
خاقانی.
از دست کشت صلب ملک در زمین ملک
آرد درخت تازه بهار حیات بار.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
کسب دست. ورزیده به دست. دست آورد: سعادتی که دست کسب آدمیان نشود و پای وهم عالمیان به کنه آن نرسد... نثار روزگار... ملک الاسلام و المسلمین باد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 62)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
دست کج بودن. داشتن دستی ناراست، کنایه از دزدی. (از آنندراج). معتاد بودن به دزدی:
ای زلف مبر دل کسان را
این دست کجی ز سر بدر کن.
فوجی نیشابوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
دست کجی. کژ بودن دست. حالت و چگونگی کژدست. رجوع به دست کجی شود، عمل کژدست. دزدی پنهانی. عمل ناخنکی
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ / کِ)
عمل دست کشیدن. دست مالیدن. ملامسه کردن. (برهان) (آنندراج). مالش با دست. (ناظم الاطباء) ، کدیه و گدائی. (برهان) (آنندراج).
- دست کشی کردن، دریوزه و گدائی کردن. (آنندراج). و رجوع به دست کش و دست کشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ / ذُو زَ دَ / دِ)
دست ساینده، نکته گیر:
قلم درکش به حرف دست سایم
که دست حرف گیران را نسایم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِ)
مستحکم بودن. استواری. رجوع به مستحکم شود
لغت نامه دهخدا
(دَ چَ مَ)
به معنی دست قدرت و قوت است، چه چمک، به معنی قوت و قدرت و بیشی و افزونی و پیشدستی و شأن و شوکت آمده. (آنندراج). فر و فیروزی و قوت و قدرت و جلادت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دست تهی
تصویر دست تهی
تهیدست، بی چیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست چمک
تصویر دست چمک
چیرگی، تردستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست کشت
تصویر دست کشت
درخت یا نهالی که به دست کاشته شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست نما
تصویر دست نما
انگشت نما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست کژی
تصویر دست کژی
کژ بودن دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست کشی
تصویر دست کشی
مالش مالیدن، کدیه گدایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست چپی
تصویر دست چپی
((~ چَ))
چپ گرا، چپ رو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست کم
تصویر دست کم
لااقل، اقلا، حداقل
فرهنگ واژه فارسی سره
حداقل، لااقل
متضاد: حداکثر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یارگیری برای دعوا
فرهنگ گویش مازندرانی